سپهر جونسپهر جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره
هستی جونهستی جون، تا این لحظه: 10 سال و 4 روز سن داره

*سپهر و هستي* روياهاي واقعي من و بابا

من يه تشكر ديگه بهت بدهكارم...

مدتهاست عادت كردم تو اين وبلاگ باهات حرف بزنم، قربون صدقه ت برم، درددل كنم، بايادآوري كارات انرژي بگيرم ،حتي ازت تشكر كنم... اينبار هم مي خوام بخاطر حضورت تو خونه براي هزارمين بار و بيشتر ازت تشكر كنم... يادمه وقتي تو يه ني ني كوچولو تو دل مامان بودي و هنوز دنيامونو روشن نكرده بودي شبها كه بيخواب مي شدم به سختي مي گذشت... اما اين روزها باوجود يه ني ني كوچولوي ديگه و بيخوابيهاي شبانه، ديگه بيداري برام آزاردهنده نيست، هربار كه چشم باز ميكنم و تو رو كنارم مي بينم لذت حضورت تمام لحظات رو برام قشنگ و رويايي مي كنه... درحاليكه تو،درخواب ناز و عميقي،بارها و بارها نوازشت مي كنم، مي بوسمت و قربون صدقه ت مي رم و نمي دوني اين چقدر لذتبخشه و بيخواب...
27 آذر 1392

وقتي سپهر وسط شب هوس سيب مي كند...

پسركوچولوي مهربون و دوست داشتني مامان! ديشب ساعت 2شب ازخواب بيدار شدي وطبق معمول اول باگريه دنبال من گشتي و وقتي ازبودنم خيالت راحت شد سيب خواستي! - نمي دونم چراسيب!شايد خواب ديده بودي - برات سيب آورديم و توبغلم خورديش و بعدهم آب خوردي و سرتوگذاشتي كنار صورتم و منو بوسيدي و بالبخند معصومانه و سحركننده ت كه نشانه ي رضايت كامله،خوابيدي... من هم مدتي به چهره ي آسمونيت نگاه كردم تا خوابم برد... چندشب پيش عمو مرتضي از تبريز به خونه مون اومده بود - بايه جعبه شيريني خامه اي- كه عكس العمل تو بعداز ديدنش واقعا تماشايي بود ;پريدي هوا و ازخوشحالي فرياد كشيدي; خلاصه اون شب حسابي مست شيريني ها بودي اونقدر كه شيطونيهاي معمولت يادت رفته بود و فقط به يه...
25 آذر 1392

رقص برف...رقص زندگي

امروز يه روز برفيه ... اول صبح وقتي ازپنجره اتاقت بلوراي سفيدبرفو ديدم كه مي رقصيدن و پايين ميومدن و زمين وآسمون رو با رقص و آواز عاشقانه شون، آشتي داده بودن يادقشنگي هاي پايان ناپذيرزندگيم افتادم و ازخداي زيباييها بازبون ناتوانم تشكر كردم.... داشتن آرامش... سلامتي... بابا ... تو... واين ني ني كوچولو... وخيلي ثروتاي ديگه كه فقط داشتن يكيشون به همه ي ثروتهاي دنيا مي ارزه و من چقدر خوشبختم... دونه هاي برف همچنان مي رقصن و مي رقصن و و من از اين ذوق زده ام كه يه ساعت ديگه تو بيدار مي شي و زمينو به يه رنگ ديگه مي بيني... سفيد و پاك... و مي دونم كه تو هم ذوق مي كني... دستاي كوچيكتو تصور ميكنم كه به سمت بلوراي برف دراز مي كني تا حداقل ي...
21 آذر 1392

سپهر درآكواريوم فروشي

باز آسمون ابري شد و زمين خيس بارون و وجودم تشنه ي نوشتن... سپهر كوچولوي قشنگم! در ذهنم برگهاي زرد و نارنجي رو تصور مي كنم كه چطور بارون پاييزي صورت غبار گرفته شون رو جلا ميده و انگار طراوت و زيبايي رو حتي بيش از قبل، بهشون برمي گردونه و حس مي كنم كه بارون با دل من هم همين كارو مي كنه هميشه فكر مي كنم زندگي ،همين حسهاي قشنگه  ... زندگي تو حساب كتاباي ما، سبك سنگين كردنامون، افكار و تصوراتمون و حتي درد و رنج هاي خودساخته مون خلاصه نشده، زندگي برام مجموعه اي از حسه، و اين حسهاي ماست كه روحمون رو شكل مي ده  وتو اين دنياهم البته زندگيمون رو... هرچقدر كه حسهامون لطيفتر باشه ،روحمون شفافتر و صيقلي تر مي شه و حتي اطرافيانمون...
13 آذر 1392
1